((آخ دلم باز گرفتست و به دستم قلم از قاب کمد بر تن کاغذ سایید کاغذم جیغ کشید و قلمم خون بگریست دلکم بغض گلو را که نشد بار هزارم پسِ نشخوار ببلعد ناچار به انگشت اشاره همه را بر کف دفتر پاشید پسرک واژه چرا پی زنی اندر پی واژه به ردیف؟ در بلندای جهانی که میانش کاخ شهنامه نهایت سه هزار سال دگر ریگ بیابان هم نیست چندیست دلم ماندنِ در خاطر خورشید هوس کرده گزاف مغز ما مردمکان جای افسانه ی تاریخ شدن نیست که نیست.)) پسرک، فرهاد یزدانی ۱۳۹۹/۱۱/۲۵
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت