pesarak



((آخ دلم باز گرفتست و به دستم قلم از قاب کمد بر تن کاغذ سایید کاغذم جیغ کشید و قلمم خون بگریست دلکم بغض گلو را که نشد بار هزارم پسِ نشخوار ببلعد ناچار به انگشت اشاره همه را بر کف دفتر پاشید پسرک واژه چرا پی زنی اندر پی واژه به ردیف؟ در بلندای جهانی که میانش کاخ شهنامه نهایت سه هزار سال دگر ریگ بیابان هم نیست چندیست دلم ماندنِ در خاطر خورشید هوس کرده گزاف مغز ما مردمکان جای افسانه ی تاریخ شدن نیست که نیست.)) پسرک، فرهاد یزدانی ۱۳۹۹/۱۱/۲۵
((کل تاریخ بشر که نه حتی همه تاریخ زمین در مسیرش همچو یک قطره ی آب به دل رود، مشغول سقوط از لبه ی سنگ سیاه وان چه او میبیند، لحظه ای گوشه ی چشم آبشار عظیمی ست محجوب میان مه سنگین و غبار در دل سفره ی بی پایانش البرز هم نام دهانگیری نیست چه رسد انسانی که بزرگ او حتی خورشید چنان چشمک یک شب تاب است کهکشان یک فانوس قبل از آنی که تصور بشود بوده و پس از جمع رقم های ریاضی خواهد بود و در این سیل عظیم که نگنجد به خیال کودکی گوشه ی شهر به ته مانده ی این سفره ی ما هم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هم‌اندیشان ۱۳۴۸ همراه با بازار فرش شادمان مبل راحتی نیلو رایانه مجنون یار معرفی اینورتر های شرکت توزیع ابزار آروا میخک زرد ریه های زمین